Saturday, July 16, 2005

همصحبتي يک روشن راي




همصحبتي يک روشن راي
فقط وقتي ممکن است که انسان از همه چيز خودش بگذرد

نه اينکه هم خدا را بخواهد و هم خر را و هم خرما را و هم خود را!!

روشن راي بودن در يک جامعه ي بسته و تاريک خودش عذابي اليم است
همنشين بودن با چنين روشن رايي خيلي جرات و ازخودگذشتگي مي خواهد و خدمت بدون چشمداشت
خدمت درويشان کردن خودش نعمتي بزرگ است ولي کجاست درويش و کجاست آن خادم درويش؟

اينجا هستيم و هستند عزيزان شجاع و ازخودگذشته
و اين را هم به سبب همان رنج هايي که کشيده اند براي آزادي به دست آورده اند/ شکر.
گاهي نترسيدن از حرف مردم …

و انجام قصد و ارده براي آزادي چنان قدرتي مي خواهد که کار هر کسي نيست
اعتماد به جهان هستي و مرشد لازم است و شکر خدا که تا اين زمان
با وجود تمام سختي هاي راه تا اينجا رقصان و چرخان آمده ايم
و تا ببينيم که رودخانه از اينجا ما را به کجا مي برد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home